چگانه گویی

۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

آدم که یاد گذشته هاش میوفته 

چشمونش از گریه اشک آلود میشه

تصویری از روزای رفته میبینه 

که در اون هر چهره ای نابود میشه

هر پرستویی که به سویی میپره

خبرِ پایانِ فصلی رو میبره

هر گل تازه ای که چشم باز میکنه

به خودم میگم که این نیز میگذره


دلم میخواست پنجاه سال قبل زندگی میکردم

میشد سال ۴۴

برم سرچ کنم ببینم چه خبر بوده :

در روز ۲۶ خرداد ۱۳۴۴ حکم اعدام محمدصادق امانی، محمد بخارایی، مرتضی نیک‌نژاد و رضا صفارهرندی چهار تن از اعضای هیات‌های موتلفه اسلامی به اجرا گذاشته شد. اتهام این افراد شرکت در ترور حسنعلی منصور نخست‌وزیر وقت در اول بهمن ۴۳ بود.


اوه ، چه جالب

اون زمان حداقل یه هیجانی داشت


اگه میتونستم یه ماشین زمان بسازم حتما یه سر میزدم


روز اول میرفتم و یه دونه میخوابوندم زیر گوش شیطون که بهمون سجده نکرد احمق

بعدش اون درختو با تبر قطع میکردم که آدم دور و اطرافش پیدا نشه

اگه اینجوری میشد دیگه همه شاد بودیم ....


جانگولک
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت:

آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه.

اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد. 

دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت

گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم.

آی می چسبید.

گفت: بچه گی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم

به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم

گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بزار خالی شی

گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟

انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند

خنده تلخی کرد و گفت: 

اینقدر به همه هیس نگید. 

بزار حرف بزنن. 

بزار زندگی کنن.

آره مادر هیس نگو، 

آدمیزاد از "هیس " خوشش نمی یاد...

جانگولک
۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

بند ناف را بریدند و گریستیم از ترس جدایی. 

اما رازش را نفهمیدیم. 

به مادر دل بستیم و روز اول مدرسه گریستیم و رازش را نفهمیدیم.

به پدر دل بستیم و وقتی به آسمان رفت گریستیم و باز....نفهمیدیم.

به کیف صورتی گلدار...به دوچرخه آبی شبرنگ...


بارها دل بستیم و از دست دادیم و شکستیم و باز نفهمیدیم.

چقدر این درس "تنهایی" تکرار شد و ما رفوزه شدیم.



این بند ناف را روز اول بریده بودند  

ولی ما هرروز به پای کسی یا چیزی گره زدیم تا زنده بمانیم

و نفهمیدیم.....افسوس نفهمیدیم که 

قرارست روی پای خود بایستیم

نفس از کسی قرض نگیریم

قرار از کسی طلب نکنیم

عشق بورزیم اما در بند عشق کسی نباشیم

دوست بداریم اما منتظر دوست داشته شدن نباشیم


به خودمان نور بنوشانیم و شور هدیه کنیم.

دربند نباشیم....رها باشیم و برقصیم و آواز عشق سر دهیم.

عزت انسان بودنمان را به پای کرشمه کسی قربانی نکنیم.


بند ناف را خوب نبریده اند....به مویی بند ست...تمامش کنیم!

جانگولک
۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

شنبه روز بدی بود، روز بی حوصلگی

وقت خوبی که می شد غزل تازه بگی 



صبح یکشنبه ی من ، جدول نیمه تموم 

همه خونه هاش سیاه، روی خونه جغد شوم

 



صفحه ی کهنه ی یادداشت های من 

گفت دوشنبه روز میلاد منه، 

اما شعر تو میگه که چشم من تو نخ ابره که بارون بزنه 

آخ اگه بارون بزنه ، آخ اگه بارون بزنه 



غروب سه شنبه خاکستری بود 

همه انگار نوک کوه رفته بودن 

به خودم هی زدم از اینجا برو 

اما موش خورده شناسنامه ی من 



عصر چهارشنبه ی من، عصر خوشبختی ما 

فصل گندیدن من ، فصل جون سختی ما 



روز پنجشنبه اومد 

مثل سقاهک پیر ، رو نوکش یه چیکه آب

گفت به من بگیر بگیر 


جمعه حرف تازه ای برام نداشت 

هر چی بود پیش تر از اینها گفته بود

جانگولک
۱۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

- اعصابم خرده از همه چیزایی که نمیذارند بخوابم. اصلا خودت چرا بیداری؟

-منم اعصابم خرده از دست توی بی صفت که نمیذاری من بخوابم.

.- اوهوم- پای چشام گود افتاده؟

-نه

-حداقل یه نگاه بکن بعد بگو نه. جان من گود نیفتاده؟پس چرا من اینجوری حس میکنم

- گفتم نه!

-بداخلاق-...- ولی تو پای چشمات گود افتاده... خب نیفتاده چرا چشم غره میری؟

-اصلا میخوای لالایی بخونم؟

-اره- لا لا لالایی لالا لالایی لا لا لالایی لالا لالا... اااااااااااا چرا گریه می کنی پس؟-...- میگم چرا گریه میکنی؟باشه حرف نزن. به جهنم. بیا بریم بخوابیم خسته م

.- من خسته نیستم.

- هستی. بریم بخوابیم.زود باش. بریم.

- باشه


از آینه کند و رفت توی رخت خوابش. انقد غلت زد تا بلاخره خوابید.

جانگولک
۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر


خرداد که میاد ینی دو قدم بیشتر به روزای گرم تابستون نمونده ، قدم اول تابستونی کردن حال و هوای دلتونه ، قدم دوم ......... هعی
انگار همین دیروز سال نو شد
تا چشم رو هم میذاریم روزا و ماه ها و سال ها میگذرن
به قول محسن
میگذره این دلخوشیا میگذره...عمرِ تو و من بخدا میگذره
فردا ، شبِ نیمه شعبانه ، شیرینی سفارش دادیم واسه فردا ، چرا هیچی مث گذشته نیست !!؟
چرا آدما خوشحال نیستن ، الان رفتم تو فکرررررر
صدای پنکه اذیتم میکنه ، حالت بده ، حالم بده

زود خوب شو ، باشه ؟ 💖

جانگولک
۱۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

نشسته بود روی مبل و داشت به درختای تو حیاط نگاه میکرد 

و گربه ای که تو کمین گنجیشکای روی درخت لحظه شماری میکرد تا پای یه بچه گنجشک بلغزه و ....


روز - خارجی - حیاط

اومد تو حیاط و رو تخت نشست ، بوی نعنا به دماغش میخورد خیلی خسته بود ، دیشب تا صبح نخوابیده بود و داشت با کسی که دوسش داره حرف می زد ... همینجوری تو فکر عشقش بود که 

بوووومب دنگگگگ ، پمپ آب روشن شد یه نگاه به پمپ آب انداخت و دید گربه ی فرصت طلب هنوز زیر درخت تو کمینه ، یه دمپایی پرت کرد طرفش .... اما ، هههه گربه های امروزی اگه بهشون بگی بالا چشمت ابروئه‌،‌میان میخورنت

هوا خیلی گرم بود ، دوباره رفت تو فکر ... فکر کرد چی پیش میاد ، چی میشه

به آسمون نگاه کرد تا شاید مث شب ستاره بارون باشه ، اما نمیشد به آسمون نگاه 

کرد چون خورشید خانم ترکونده بود ...

وییززززززززز 

روز - داخلی

زنبوره دیگه شوخی که نیست 😂

فرار کردم ، آخه دقت کردم دیدم تو لونه زنبور بودم 😞

تمام حسم هم پرید ، الآن یادم اومد باید قرآن بخونم یه جزء

نمیدونم چی میشه ، اما فکر میکنم دوست داشتنه یه نفر خیلی خوب و قشنگه

وایی زنبورش خیلی بزرگ بود من برم استراحت کنم ...



جانگولک
۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۴ نظر

بار اولی که او را دیدم در بازار یکی از شهرستانهای استان فارس قدم می زدم. موهایم بلند بود و طرز لباس پوشیدنم شهر نشین بودن مرامشخص می کرد. از جلوی مغازه های کهنه و فرسوده بازار عبور میکردم وسعی میکردم هیچ کدام از محصولات آنجا از نظرم دور نماند. هرزگاهی لابه لای جنسهای چینی و بنجل وارداتی یکی دوتا از صنایع دستی محلی را تشخیص می دادم. می ایستادم و از فروشنده کاربرد آن وسیله دست ساز را می پرسیدم. فروشنده های آفتاب سوخته با کمال میل کاربرد آن وسیله را برایم شرح می دادند و با اشتیاق منتظر عکس العمل من می ماندند. من هم با اشتیاق آن وسیله را می خریدم. آنها هم از اشتیاق من به شعف می آمدند.
در یک طلا فروشی ایستاده بود و با زنی میانسال مشغول نگاه کردن به طلاهای زرد بودند. تمام زنان زیبایی که به عمرم دیده بودم در نظرم محو شدند و جایشان را به آمنه دادند. زیبایی ستایش گونه ایی داشت. معصومیتی ناب در چهره ایی منحصر به فرد که فقط مختص او بود و نظیر نداشت. در آن لحظه شک نداشتم شبیه او در هیچ کجای دنیا پیدا نخواهد شد. وقتی زن میانسال او را که به من خیره مانده بود آمنه صدا کرد متوجه شدم چه اسم نامربوطی برای چنین فرشته ای انتخاب کرده اند. کمی که از گره نگاه هایمان گذشت شرم در چهره اش نشست و چشمش را از من دزدید و به طلاهای روی پیشخوان آویخت. به طرف طلا فروشی رفتم و مثل مسخ شده ها وانمود کردم به طلاهای بدترکیب ویترین نگاه میکنم. اما تمام توجه ام به سوی آمنه بود. آن شهرستان به مذهبی بودن شهره بود و مردان خشنی داشت. ظاهر متفاوتم نظرها را به حد کافی به خود جلب کرده بود. جلوتر رفتن تصمیم عاقلانه ایی نبود. برای همین آمنه و زن میانسال را تعقیب کردم. درتمام مدت آمنه می دانست که به دنبال آنها هستم و هر بار به بهانه ایی می ایستاد تا مطمئن شود که آنها را در شلوغی بازار گم نکرده ام. در نهایت خانه محقرشان را که در کوچه های کاهگلی و تو در تو بود پیدا کردم.
آن شب، در بستر، فکرهای زیادی در سرم گذشت. چگونه ممکن بود موجودی چنین زیبا درجایی چنین دورافتاده از پدر و مادری که روزها درآفتاب تند کار میکنند و تغذیه مناسبی ندارند بوجود آمده باشد. اتفاقی در من افتاده بود که مانع نشستن خواب بر پلکهایم می شد. بارها او را تصور کردم که چگونه با چشمهای جادویی اش مرا نگاه میکرد و قلبم را به تپش وامی داشت. آمنه...چندین بار آرام گفتم آمنه...نام مناسبی برای او نبود اما به هرحال نامش آمنه بود.
فردای آن روز تمام مدت در قهوه خانه ایی که روبروی کوچه ی منتهی به خانه اش بودنشستم و هر زنی که از پیچ کوچه نمایان می شد را به دقت نگاه کردم. آمنه نیامد. ترسی به جانم افتاد که شاید دیگر او را هرگز نبینم. شاید آن خانه برای آن زن میانسال بوده و آمنه آنجا زندگی نمیکند. شاید آمنه اهل این شهرستان نباشد و اکنون به دیار خودش رفته است. خورشید که غروب کرد از قهوه خانه بیرون زدم. می دانستم در شهرستانهای کوچک با تاریکی هوا زنها بیرون نمی آیند و مغازه ها زود می بندند. نا امید و سرخورده راه خانه را پیش گرفتم و به فردا اندیشیدم. فردای آنروز و فرداهای آنروز بیشتر وقتم را در آن قهوه خانه گذراندم اما آمنه را ندیدم. یک روز قهوه چی جلو آمد و کنارم ایستاد. مرد جوانی بود که زیادبه چهره اش دقت نکرده بودم. مثل تمام مردم آنجا صورتی سبزه و آفتاب سوخته داشت و از سخاوت روستا نشینان در چشمهای او هم بود. با دستمالی که به دست داشت دستانش را خشک میکرد. و لبخندی معنا دار بر صورتش بود. بدون تعارف کردن روبرویم نشست و به شاگردش گفت تا چای بیاورد. من هم متقابلا لبخندی به او تحویل دادم و خودم را از همنشینی بااو خوشحال نشان دادم.سوالهای زیادی درباره محل زندگی و علت سفرم و خیلی چیزهای دیگر پرسید. از خاطرات سفرش به تهران تعریف کرد و از هیجانش بعد از دیدن وسعت تهران شرح داد. وقتی میزان صمیمیتمان این اجازه را به اوداد تا علت قهوه خانه آمدنم در آن روزها را بپرسد، سکوت کردم. سعی کردم دلیل قانع کننده ای برایش بتراشم که گفت می داند برای چه هر روز آنجامی نشینم. سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته گفت آمنه. بعد سرش را به عقب برگرداند و با نگرانی گفت: من که چشمم آب نمی خورد سالم به خانه ات برگردی. گفت که جوانهای زیادی دلباخته ی آمنه هستند. گفت که حتی برای تصاحب آمنه خون ریخته اند. حرفهایش را با آب و تاب تعریف کرد و سعی میکرد تا مرا از عمق خطری که مرا تهدید می کرد آگاه کند. وقتی نصیحت هایش تمام شد از او تشکر کردم و پرسیدم کجا می توانم آمنه را پیدا کنم؟ چهرهاش افسرده شد. آه بلندی کشید گفت: کاکا جونی من نصیحتت کردم. هر چه شد پای خودت. نگی نگفتی. و بعد آهسته گفت پنجشنبه ها نزدیک اذان مغرب میرود امامزاده.
تا پنجشنبه یکروز دیگر باقی مانده بود. بلیط بازگشتم به تهران برای جمعه صبح بود و هم صحبتی با قهوه چی خوشحال کننده ترین اتفاق بعد از دیدن آمنه در بازار محسوب می شد. پنج شنبه به امام زاده رفتم و در حیاط امامزاده کنار شیرسنگی که گوشه حوض بزرگ بود طوری نشستم که هم وانمود به وضو گرفتن کنم و هم آدمهاییکه به امامزاده می آیند را زیر نظر بگیرم. آمنه آمد. اینبار خبری از آن زن میانسال نبود. صورتش مثل تکه ایی از ماه که از گوشه ی چادری مشکی بیرون افتاده باشد در صحن امامزاده درخشید. قلبم دوباره به تپش افتاده بود و نمی دانستم چه کنم. ایستادم و در زاویه ایی قرار گرفتم که بتواند مرا ببیند. مرا دید و خوب شناخت. کمی نگاهم کرد و داخل امامزاده رفت. در تمام مدتی که نماز جماعت می خواندند روی شیر سنگی نشسته بودم و نقشه ام را برای جلو رفتن و صحبت کردن با آمنه مرور می کردم.زنها که بیرون می آمدند با دقت نگاه یک عقاب بی قرار آنها را برانداز میکردم تا مبادا آمنه از نظرم دور بماند. آرام و متین از امامزاده بیرون آمد و کفشهایش را پوشید. اطراف را برانداز کرد و مرا دید. کمی صبر کرد تا زنها از او فاصله بگیرند بعد به طرفم آمد کنارم ایستاد. خیلی زیباتر از آن بود که از دور به نظر می رسید.هیچ وقت فکرش را نمی کردم دختری بتواند با من چنین کند. سلام کردم ، سلام کرد و آهسته به سمت درخت کاج تنومندی که کنار حیاط امامزاده بود قدم زد. گفتم شما زیبایید. خندید. گفتم چند روزی می شود که انتظارت رامی کشم. پرسید برای چه منتظر بوده ام. گفتم چون دوستت دارم. با شیطنت گفت شما شهری ها چقدر زود عاشق می شوید. خندیدم. گفت مادخترهای این شهرستان مثل دخترهای شهر شما نیستیم. اینجا کوچک است و مردم آداب مخصوصی دارند. گفتمذمن تورا برای زندگی می خواهم. گفت زندگی؟! گفتم ازدواج. حالا دیگر به درخت کاج رسیده بودیم. دستی به روی تنه درخت کشید و گفت آتشی که زود بر دلت بیافتد دوامی ندارد. گفتم هیچ وقت در زندگی ام اینقدر مطمئن نبوده ام. نگاهم کرد. نفسم بریده بود. اگر به نگاهش ادامه می دادخفه می شدم. به درخت تکیه دادو گفت تو من را نمی شناسی. گفتم خواهم شناخت. گفت من هم تورا نمی شناسم. گفتم خواهی شناخت. دوباره نگاهم کرد و گفت من اهل اینجا هستم. لهجه دارم. تا بحال شهر شما را ندیده ام. پدرم در باغ کار میکند و مادرم در تشت رخت می شوید. گفتم: خب؟ کمی سکوت کرد و گفت: تو عاشقی؟ به نشانه تایید، سر تکان دادم. خندید و گفت تو شیرینی. بعد هر دو خندیدیم. نفس عمیقی کشید و به آخرین زنهایی که صحن امامزاده را ترک می کردند اشاره کرد و گفت باید به خانه بروم. هفته دیگر قرارمان زیر همین درخت کاج. لبخندی زد و خداحافظی کرد. من آهسته به طرف شیر سنگی رفتم و روی کمرش نشستم و آمنه را که دور می شد نگاه کردم. آنقدر نگاهش کردم که در تاریکی گم شد. فردای آنروز لباسهایم را پوشیدم، به فرودگاه رفتم و به طرف شهرم پرواز کردم و دیگر به آن شهرستان بازنگشتم
جانگولک
۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱ نظر

خب ... از کجا شروع کنم ... 

از اینجا شروع میکنم :

اول از همه بهت یه معذرت خواهی بزرگ
بهت بدهکارم ... چون خوابم نبرد اما نیومدم پیشت.... اومدم اینجا تا باهات حرف بزنم

نمیدونم چرا !؟ ولی حس میکنم امشب یه چیزی سر جاش نیست ... دوست داشتنت سر جاشه

خندیدن باهات سرجاشه ... اما جوّ سنگینی بود ، شاید چون خسته بودی ... راستش راحتم که حرفاتو ن

نمیزنی ... 

خب هاهاهاها هوهوهوهو تو واسه منی و به قول یه دوست خوب
روزای خوب تو راهن
خیلی به بودن باهات امیدوارم ،،، خیلی ...💖😊😛
جانگولک
۰۵ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر

شده بعضی وقتا از همه چی خسته بشی؟

دلت بگیره ، بری تو خودت اما ندونی چرا ؟

شده بعضی وقتا دلت بخواد بری تو خیابون گردش؟

این حس عجیبو من اکثر غروبا دارم 

اینکه تنهام ، خونه تاریکه ، پرده ها کشیده س

صدای گنجشکا میاد ، بعضی وقتا هم بلبل میخونه اما فقط چند ثانیه... منم ولو شدم کف اتاق روی فرش ، رو پهلوی راستم خوابیدم به پنجره حتی نگاه نمیکنم که نکنه یه لحظه از دنیای مجازیه لعنتی عقب بمونم

در حالی که مامان صداش از حیاط  که داره یه دعایی میخونه

بابا هم رفته مسجد تا وقتی اذان گفت نماز بخونه

و من هنوز دراز کشیدم و حتی یه تکون به خودم نمیدم

مث مسخ شده ها ... تا اینکه فقط یه دلیل باعث میشه نیم متر از جام تکون بخورم ... اونم شنیدن صدای دیب دیب گوشیه که اخطار میده باطری ۴ درصدش مونده

منم ناگزیر مجبورم تکون بخورم وگرنه هنوز نیم متر اونطرف تر بودم ....

دینگگگ ... باطری در حال شارژ

جانگولک
۰۴ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر