چگانه گویی

در جستجوی گنج

چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ق.ظ

مدام به لحظه هایی فکر میکنم که مث اول زندگیه مشترکمون تنها شدیم و بچه هامون هر کدوم سر خونه و زندگیشون هستن !
جای خالیشون حس میشه ، دیگه مث قبل شاد نیستیم 
حس دلتنگی میاد سراغمون ، گاهی یواشکی چند قطره اشک میریزیم که نکنه غرورمون بعد این همه سال جلوی هم بشکنه ...
اما آخر شب !!!! مث قبل کنار هم میخوابیم و صبحِ روزِ بعد ...!!
من دیگه نیستم ! حداقل خوشحال از اینکه تا اخرین لحظه همراهت بودم و تنهات نذاشتم و تو ...
آخ که چقد دوس دارم اون لحظه تو بغلت بگیرم و بگم غصه نخور ... 
اما وقتی بدونی که تو چند سال اخیر چقد سخت با سرطان دست و پنجه نرم کردم، تو هم برام خوشحال میشی ، که بالاخره راحت شدم!
زینگگگگگگ ، زنگ میزنن ، وقت صبحونه س ، اما نمیتونی.......... ، هنوز کسی خبر نداره آخه همه فکر میکنن گم شدم هیشکی نمیدونه دیشب یواشکی اومدم پیش تو ... 
 چقد خوب بودیم تو این ۶۰ سال ، با هم آشنا شدیم ، ازدواج کردیم ، بچه دار شدیم ، بچه هامونو بزرگ کردیم به ثمر رسوندیم وحالا ، سرای سالمندان ، بازم با هم ... 
طولِ زندگی مث یه پلک زدن می مونه 
همدیگرو دوست داشته باشیم تا ابد 


۹۴/۰۴/۳۱ موافقین ۲ مخالفین ۰
جانگولک

نظرات  (۱)

۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۳:۱۶ مهشید دال
:)
پاسخ:
;)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی